هفتهی پیش واسم اتفاقی افتاد که فکر می کنم حتماً باید نوشته شه. ولی قبلش باید یه خاطره از دورهی دانشجویی تعریف کنم..:
سالهای اول دانشگاه بود و با اتوبوس میاومدم و میرفتم. اون روز هم من و "م"، یکی از همکلاسیهام، توی ایستگاه منتظر اتوبوس بودیم و جیک جیک میکردیم و میخندیدیم.
بعد از نیم ساعتی معطل شدن، بالاخره یه اتوبوس اومد که شلوغ هم بود ولی ما هم ناچار سوار شدیم. قسمت مردونه خلوتتر بود، من برای اینکه خیلی فشرده نشیم از زیر میله ردشدم و رفتم تو قسمت مردونه. "م" اونور میله و من اینور، کماکان جیک جیک میکردیم و میخندیدیم تا اینکه راننده ترمز محکمی زد و "م" دستا تو هوا جیغ بنفشی کشید و افتاد رو پشت سریاش. خانم های پشت سرش غرغر مختصری کردند و "م" روش رو برگردوند و خودش رو جمع و جور کرد.
حس کردم منقبض و معذبه، گفتم: "چرا دستتو نمیگیری؟" سرشو انداخت پایین و چیزی گفت که نفهمیدم. سرم رو بردم نزدیکتر و پرسیدم "چی؟" گفت "آخه مردی میشم." بازم حس کردم نشنیدم، دوباره پرسیدم "چی چیای میشی؟؟" گفت "مَردی.. دستم مردی میشه.."
یک دستش به بند کیفش بود و اون یکی رو مشت کرده بود و انگار شصتش رو فشار میداد. نگاه چشماش کردم، شوخیای در کار نبود.
چند روز بعد با "م" و چندتا دیگه از همکلاسیهامون توی ایستگاه اتوبوس منتظر اتوبوس بودیم که یک هامر مشکی از جلومون رد شد. دزدکی نگاه "م" که انگار بهش چسبیده بود رو پاییدم. وقتی که دورتر شد گفت "عاشق ماشین شاسی بلندم، ماشین باید گنده باشه.." من گفتم "ماشین هم.." توی اون جمع "ش" که باهام صمیمیتر بود زیرزیرکی خندید. سوار اتوبوس که شدیم گفت "حس میکنی!؟" گفتم "چی رو؟" گفت "بوی مَرد رو."
ادامه داره...